نیمروزان دوشنبه، ناهار را در خورشخانهای یونانی خوردیم که گونهای ماهی پخته بود. خورشخانه در نزدیکی تالار همایش جای داشت و پیاده بدان باز میتوانستیم رفت، برای بازپسین بار. همایش در پسینگاه این روز به فرجام آمد و بسیار کسان را دل آسوده شد و اندیشه آزاد.
در همایشی دیگر، کسی از من پرسیده بود: «شما که افتتاحیه را آیین گشایش میگویید، چه واژهای برای اختتامیه به کار میبرید؟»
من، بیدرنگ، در پاسخ گفته بودمش: «آیین رهایش!» پاسخ من اندکی شوخ و طنزآمیز بود؛ اما به راستی اختتامیه همایشها را، از دو روی، آیین رهایش میتوان نامید: یکی از آن روی که شنوندگان از رنج شنیدن و برتافتن سخنرانیها میرهند و این هنگامی است که همایش زمینهای گیرا و دلپسند نداشته باشد یا سخنرانان از توان برانگیختن و به شور آوردن شنوندگان بیبهره باشند.
دیگر از آن روی که دستاندرکاران و برگزارندگان همایش، با به فرجام آمدن آن، از رنج و تلاشی پیگیر و پایدار که در برگزاری همایش بردهاند میرهند.
پس از پایان همایش، به دیدار از دیرینکدهای دیگر رفتیم که موزه هنرهای اسلامی بناکی نام داشت. بناکی مردی یونانی و بسیار توانگر و فراخدست بوده است و باشنده در مصر که به پاس پسند زیباپرستانه خویش، نمونههایی کمیاب و ارزشمند از هنر اسلامی را در گذار سالیان بسیار فراهم آورده است و آنها را سرانجام به مردم یونان ارمغان کرده است.
این نمونهها که بسیار پرشمار و گوناگون است، به سامان و بر پایه گونه آنها، در سه اشکوب آن دیرینکده نگاهداری میشود. در میان این نشانههای شگفتیانگیز و دلاویز، دو ریز نگاشت (مینیاتور) از شاهنامه نیز دیده میشد که نگاه خیره مرا به خود درکشید.
دو نما از داستان بیژن و منیژه و داستان قباد و خوشنواز، در آن دو به شیوهای نغز و نازک نگاشته شده بود و بیتهایی از این دو داستان خوش نوشته. شام را نیز، در دیرینکده، خوردیم؛ دیسهایی آکنده از همان «چوب کشیده»های خرد بر دو میز دراز نهاده شده بود.
پس از شام، به مهمانسرا بازگشتیم تا بیارامیم؛ زیرا بامدادان فردا میبایست به دلف میرفتیم.